پایان یک سال عجیب
پرونده ی 1400 هم بسته شد
عمری بود که بر چشم برهمزدنی گذشت و
برگی بود که زرد شد و باد باخودش برد
حسرتی که در دل ماند
اشتباهاتی که تکرار شد
لطفی از چشمه ای که هرچه سنگش زدیم جاری ماند
بالا و پایین و عشق و احساس و ... درد و رنج و دلشکستگی هایش
سایه ای که دیگر از سر دیوار عبور نکرد و
غمی که باز بر غمها افزوده میشد
قلبی که روز به روز سنگ تر شد
مهربونی که چون حلزونی در صدفش پنهان و ترسان ماند
منی که سنگ تر و مهربون تر شدم و سایه هام رو گم کردم در باد
کار دنیا که به آخرش نزدیک شده و ... تاریخی که چون حامل تحولی پربرکت از درد برخودش میپیچید ....
راضی ام به رضای خدا
هر چه من کم شدم او بیشتر شد !