و اما نامه ی هفتم
خب دارم نامه ی هفتم رو اماده میکنم واسه فردا و زحمت پست با پدر
عدد مرموز هفت
شایدم آخرین نامه ... چه بدونم ؟!
به جز مطالب پژوهشی مطلقا چیزی ننوشتم ! فقط تعدادی نقاشی کوچک که در پاکت آ5 جا بشه ... و بماند که چه نقاشی هایی هست
بازخوردی از نامه ی ششم ندارم و گنگ و بلاتکلیف تر از همیشه ام
از مراسم شهادت امام رضا فقط صوت مستقیم پخش شد و تصویر نداشتم ... ولی به صفحه ی تاریک نمایش زل زده بودم و گوش میکردم .... دستم زیر سرم و ذهنم بین تخیلات و مفهوم کلمات سرگردان .... با زمینه ای از شکرگزاری بابت اینکه سلامت هست و به برنامه هاش رسیده ... من و یادش هست ؟ حتما هست ....
تغییر در محتوا و شیوه ی بیان مشهوده ! از موضوعی که انتخاب کرده برای تدریس تا تکیه کلامی که مخاطب رو باهاش صدا میکنه که گهگهای با لفظ جدید " عزیزم " جایگزین شده !!! واسه اینکه مطمئن بشم قبلا مستمعین رو عزیزم خطاب نمیکرد از چهار پنج سال اخیر فایل صوتی و تصویری مرور کردم ... مطمئنم خودش حواسش به این تغییر نیست ... فعلا هم به روش نمیارم ....
رفیقم واتس آپ پیام میداد ... تمرکزی روی مفهوم حرفهاش نداشتم فکر کنم داشتم پرت و پلا جواب میدادم ...
گفتم ببخشید من بعدا جواب بدم ؟ دارم پخش مستقیم گوش میدم صداشو ... تمرکز ندارم
گفت برو برو بعدا حرف میزنیم ...
اومدم دیدم نوشته عاشق شدی ها ... نگرانم برات ...
گفتم نه بابا پام رو زمینه نگران نباش ... اتصال به خاک که داشته باشی بار الکتریکی هر عشقی رو رد میکنی و برقش نمیگیردت ....
این یه تکه ی گمشده ای از پازلمه ... جور شده و بارمو باهاش بستم ...
چیزی که میخواستم دارم ... بقیه اش یسری مسائل اعتباری و ناپایداره ... باشه بهتر .. نباشه هم منو متوقف نمیکنه ان شالله
امشب تصاویر رو روی سایت شخصیش بارگذاری کردن ...
از هر زاویه ای تونستن ازش عکس گرفتن ... خودم بودم پیشش اینهمه همه جانبه نمیدیدمش قطعا .... مشخصه عکاس هم عاشقانه و مثل پروانه میگشته دور و برش ....از اشک هاش هم عکس گرفته ... یاد اشک هاش می افتم وقتی داشتم ماجرای فوت همسرم براش تعریف میکردم ...
میگن خنده انرژی داره ... با کسی بخندی صمیمیت ایجاد میشه ... واسه جذابیت رسانه ای از خنده آدمها استفاده میکنن ولی خب اشک مثل جادو میمونه
با کسی گریه کنی .... اشک یه فضای دیگه است ...
خب داستان ما وقتی یکم جدی شد که ماه محرم شروع شده بود و ... من واقعا به ظرفیت جدیدی از صبر در مسائل عاطفی رسیدم تو این دوماه . دیگه از لطف خدا هست ... به خودم بود که ...
و حالا ربیع الاول ...
نامه ی هفتم رو با حسی عجیب از بیم و امید آماده میکنم
منتظر هر چیزی هستم
آیا بهم اعلام میکنه که تو مسیر هم نیستیم ... آیا تموم میشه این رویای شیرین ؟ آیا همزمان افراد دیگه ای رو هم بررسی میکرده ؟ آیا بدون اینکه بدونم در مسابقه ای رقابت کردم ؟
واقعا من چه توانی برای رقابت با گزینه های احتمالی دارم ؟
من اصلا چی از خودم دارم ؟
جدال بین منه مثبت نگر و من منفی باف سرمیگیره و قطعات کنار هم میذارن و بهشون نگاه میکنم تا بتونم یه دید واقعی تر بدست بیارم . البته نمیتونم و اعلام رهایی و سکوت میکنم ... مهم نیست مهم نیست به حدی تا الان دستاورد داشتی که دیگه از هرجا قطع بشه این داستان جای اعتراض و شکوه ای نداری
دوسال پیش ... اوایل تیرماه 98
جمله هاشو .. نگاه هاشو ... تمجیدهاشو ...
اون موقع شناخت امروز رو ازشون نداشتم که ایشون تا چه حد ذهن مرتب و قوی دارن و کم حرف هستن و کلمه ای بدون بررسی جوانب به زبون نمیارن
تعجب کرده بودم که چطور اسطوره ی ذهنیم تا این حد در پنهان کردن اشتیاق و احساسش سهل انگار هست ! خبر از کارگردانی مقلب القلوب نداشتم
: تو کی هستی ؟! اینجا چکار میکنی ؟! برای آینده ات چه برنامه ای داری ؟ به ازدواج فکر کردی ؟ و اون لحظه که سطل آب یخ رو به سرم ریخت
نمیخوام فضا رمانتیک (!) بشه ولی خانم ... شما خیلی خوبید !!!!
بعد تمجیدها و توصیف هایی که از من به پدرم میگفت : واقعا نمیخواستم پیش خودش بگم ... من معمولا از کسی تعریف نمیکنم ... ( آره الان دیگه میدونم چقدر سخت گیر هست در تایید و تمجید دیگران ) ولی ( ولی چی ؟ واقعا ولی چی ؟ وای کاش میتونستم یکم از حال اون شب خودم و بابام بریزم تو شیشه ای چیزی نگه دارم )
این دختر کپسول صبر و آرامش هست ... ( تا اون موقع خودم رو آدم بیقراری میشناختم ... چقدر بعد اون به این توصیفش فکر کردم و به مرور تونستم بخش های صبور و بی قرار درونیم رو از هم جدا کنم ) این دختر ... ( جدا از عبارت هایی که میگفت ... این "دختر" خطاب کردنش چقدر مینشست به جانم ... انگار جوان میشدم و جوانه میزدم !) احساس میکردم آب میشم و در زمین فرو میرم ....
دخترخواهرم در گوشم حرف میزد و میزد به پهلوم و نمیذاشت دقیق هر کلمه ارو توی ذهنم ثبت کنم ... دوبار انگار که حرف تموم شد میرفت سمت در و باز برمیگشت و به من اشاره میکرد و ... آخر گفت میتونی امروز هم بمونی تهران ؟ فردا بیای ...
وای خدا اگر میموندم و فردا میرفتم چه تغییری میکرد سرنوشت ؟ نمیدونم
دختر وروجک خواهرم که اون موقع همه اش 15 سالش بود نذاشت ( از طرفی تو گوش من میخوند که خاله خاله تو چجوری مخ میزنی ... یادم بده ... مخشو زدی تو یه ساعت ؟؟؟؟ خاااله ... من همه اش نگران بودم عاشقش بشی ... چجوری عاشق خودت کردی ) و بعد پرید وسط حرف که : خاله ام باید بره ... من هستم ... من فردا میام @@
و ایشون هم که منتظر فرصتی که باز بمونه و در مورد من حرف بزنه و ...
حتی آخرین کلمات پدرم که گفت التماس دعا ... باز برگشت بهم نگاه کرد و گفت واسه من و شما و این مردم و ... واسه همه ی ما باید دختر شما دعا کنه ... به یه چیزی رسیده که امثال من تو کتاب میگردیم دنبالش و نمیرسیم ... شاید خودشم ندونه ... ( نمیدونم واقعا هنوز منظورش چی بود )
خب ... ممکنه حالا که از نزدیک تر شناخته منو به این نتیجه رسیده باشه که اشتباه برداشت کرده بود و ... از من گذشته باشه ؟
چرا وقتی گفتم روال اینه که زن و مرد شیفته ی هم میشن ولی وقتی از نزدیک همو میبینن معایب همو میبینن دلزده میشن ... گفت نه این نیست ... بسته به آدمش داره ... اگر کسی با در نظر گرفتن همه ی ویژگی ها و نقص های انسانی مجذوب شده باشه این اشتیاق همیشه میمونه ...
وقتی که گفت : تو هنوز قدر خودت رو نمیدونی و نمیشناسی
مشکل اینه من باور ندارم که ...
نه من خوب یادمه که با وجود تمام تپش قلب و پرواز روحم دوسال پیش ذره ای باور نکردم که احساسی داشته باشه ... خودمو در اون حد و اندازه نمیدیدم ... تپش قلب من که دلیل موجهی نبود .. من همیشه ایشون رو ستایش کرده بودم ... هم به عنوان یک انسان هم به عنوان مدلی زیبا برای نقاشی !
دیشب دنبال یسری تصویر که سال 95 از گلها ذخیره کرده بودم میگشتم ... از سال 94 تا 96 که جزو سخت ترین سالهای زندگی من حساب میشه من به شدت به نقاشی گلهای رز رو آورده بودم ... گلهای رز رنگی و شادترین و رنگی ترین نقاشی های عمرم مال اون سه سال هست
و خب به شدت از هرجا که میشد تصویر رز جمع میکردم ...
دیشب رفتم سراغش تا یه مدل مناسبی پیدا کنم واسه تکمیل یکی از نقاشی های تابستون ... که بینشون یه اسکرین شات از تصویر مرد زیبا دیدم !!! بین تصاویر گلها
تصویر عکس نوشته ی ایشون در کنار یکی از جملات کوتاه و پرمعناشون ... و البته مثل اغلب تصاویرشون بسیار زیبا
سال 95 ... اگه اون روزی که این شات رو گرفتم احتمالا به نیت اینکه باز هم نقاشی کنم بهم میگفتن یه روز تو ... با این آقا ... تو همین دنیا ...
آره واقعا اگر نامه هفتم آخرین نامه باشه و قصه ی ما همینجا تموم بشه و مثلا ایشون با کسی دیگه برای ازدواج به توافق برسه و ... من واقعا دیگه آدم قبلی نمیشم و چیزی که لازم داشتم تا از یه باتلاق تایید طلبی و مهرطلبی درم بیاره بدست آوردم ... واقعا جای هیچ گله ای نیست
گرچه خوشبین درونی تمیذاره این فکر خیلی ریشه بزنه تو ذهنم ... خب اون موقع سرنوشت مارو از هم دور کرد ... به قول خودشون ناپدید شدیم از هم ...
ولی : پلی بک
دوسال دنبال نامه و شماره و آدرست گشتم ! من هیچ وقت کتابهامو دنبال کاغذی که بینش گم بشه نمیگردم ولی دنبال شماره ی شما گشتم ! چقدر خوشحالم که تماس گرفتی خودت ... چی شد که تماس گرفتی ... آدرس و شماره ی تو از کفم رفت !!!
تا الان فکر میکردم که یک در میلیونی ... میبینم که در ده میلیون یکی شبیه شما نیست !!!!! ( خواب نبودی که چرا باورت نمیشه اینها رو صادقانه گفته ... مگه با علاف سر بازار که واسه مخ زنی خالی میبندن طرفی ؟ اون به هر حرفش فکر میکنه از قبل ) چطور تو رو بخواد وارد رقابت بکنه بعد دوسال منتظرت بمونه و بهت بگه یکی در ده میلیونی !
منفی باف درونی : اگر کرده باشه چی ؟؟ اگه بگه شرایط با هم بودن نداریم چی ؟ اگر دل نقاش بشکنه باز چی ؟ تو که داری بهش امید میدی جوابگوش هستی ؟
نه خانواده ی هم کف ایشون داری ... نه خودت به گرد پاش میرسی در رشد درونی و علم و ... نه شرایط زندگی مشترک و انجام وظایف همسری داری ... نه با اون بچه میتونی برای این مسائل تلاش کنی ... به چی دلت خوشه دختر ...
خب لابد دنبال این چیزها نیست ... میخواست که حتما دور و برش بود ...
مگه نگفت تو خودساخته ای .. مگه از نحوه ی برخوردت با رنج هات نگفت ... مگه از طرز فکرت نگفت ... مگه از زیباییت تمجید نکرد ... مگه نگفت ارزشهای شبیه هم داریم ... مگه نگفت شاید یکی دوستت داره میخواد تا آخر عمر کنارت بمونه ... تو هستی که شرایط نداری و کسی که تو رو بخواد باید خودشو با شرایط تو تطبیق بده
آره ؟ همه ی اینها رو گفته و تو الان حالت اینه و آیه ی یاس میخونی برای من ؟ چون خودت باور نداری که لایق این هستی
لایق معشوق مردی اینچنین بی همتا بودن
یا باور نداری که تک تک رنج ها که کشیدی .. تک تک اشک ها که ریختی و تمام گردنه هایی که در معرض یاس و ناامیدی بودی و نشکستی و راضی شدی واست ذخیره شد تا ....
چرا باید عکسشو تو پوشه ی عکس گلهای رز ذخیره کرده باشم وقتی یه پوشه ی دیگه از عکسهای خوب چهره ها واسه نقاشی دارم .. چرا اون عکس کنار عکس رهبر و شهدا و شهاب حسینی !!! و اساتید مورد علاقه و ...
نمیدونم چرا ولی
شایدم اون بخشی از وجودم که در سخت ترین روزها که میشد با نقاشی های سیاه و تلخ تبدیل به شکوه و شکایت بشه با انتخاب دیدن زیبایی های گل های رز سفید و صورتی و سرخ و توصیف و تقدیس زیبایی آفرینش الهی در برابر اون فشارها و حرارت کوره ها نگهم داشت .. اون پالس رو به آینده فرستاد تا ...
جدال تمومی نداره
بازم یکی داره ته ذهنم داد میزنه : فردا بهت زنگ میزنه و میگه ببخشید ولی قسمت نیست ... لطفا دیگه نامه نده ... امیدوارم خوشبخت بشی !
باشه
بشه
بزنه
من دیگه آدم سه ماه پیش نیستم
من برنده ام
من فتح اورست توی کارنامه ام دارم ... حتی اگر برگردم توی کویر چادر بزنم برای باقی عمرم ! که کلا دو روزه .. یه روزش هم رفته !
هر ساعتی که در همنشینی و همکلامی ایشون گذشت می ارزید به ... به ... به هرچی تنهایی و دلتنگی بعد این که دیگه کسی بعیده توجهی از من بتونه جلب کنه ... و این عالی هست !
خیلی بیشتر از چیزی که میخواستم از استقلال عاطفی و عزت نفس بدست بیارم
یه عالمه برنامه دارم .. یه عالمه ایده دارم ... کلی کار هست که براش زمان و عمر کم میارم
یکی از پروژه های این ترم رو با موضوع "سایه" انتخاب کردم ... یه عالمه تصویر سایه سرچ و ذخیره کردم ولی خب مدل سایه به راحتی خاموش کردن چراغ های خونه بدست میاد ... به یاد سایه ای که کیمیای قلبم بود ... مس وجودم رو طلا کرد و خاطرش در قلبم جاودانه شد .
هر چه او ریخت به پیمانه ی ما نوشیدیم ...راضی ام به رضای خودش